ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

اولین سفر برون شهری عسل بابا و مامان

بازم سلام می کنم به نازنین دختر خوب بابا و مامان .  الان که دارم برات می نویسم شما دقیقا : 2 ماه و 26 روز و13 ساعت و 26 دقیقه و 55 ثانیه سن داری . الهی فدات شم . پنج شنبه من و مامان و شما برای اولین بار شما رو به خارج از تهران و به سمت خونه عمه لیلا بردیم . عمه و پسر عمه و دختر عمه ، کلی ذوق کرده بودند از دیدنت . عمه می گفت چقدر بزرگ شدی ماشالله . بهش گفتم تازه ظرفها رو هم می شوره و به مامانش هم کمک می کنه .پسر عمه و دختر عمت شما رو پاگشا کردند و چند تا هدیه کوچولو به شما دادند . دستشون درد نکنه . کلاهت خیلی بهت میاد . یه مقدار بزرگه . ایشالله وقتی بزرگتر شدی میزاری تو سرت . ایشالله که هیچ وقت کسی نه کلاهی سرت بزاره و نه اینکه...
26 آذر 1390

دلم گرفته بابایی

نازگل بابا سلام . الان که دارم برات می نویسم شما دقیقا 2 ماه و 19 روز و 13 ساعت و 59 ثانیه هست که به دنیا اومدی. سه ساعتی میشه که از سر کار اومدم خونه . دلم گرفته . نمی دونم قبلا برات نوشتم که یکی از همکارهام تو تصادف همسرش رو از دست داد یا نه؟ خلاصش اینکه حدود 20 روز پیش همکارم به همراه همسر و پسرش برای مجلس ترحیم عزیمت می کنند به مشهد ولی تو راه برگشت ماشین چپ می کنه و همسرش رو از دست می ده . امروز چند تا از همکارهام رفتند کرج تا همکار داغدارم رو با سلام و صلوات بیارن اداره . بعد از عرض تسلیت دوباره چگونگی حادثه رو ازش پرسیدیم . می گفت وقتی کنترل ماشین از دستم در رفت ماشین چپ کرد . خاله خانمش همون جا فوت کرد .از ماشین پرت شده بود بیرون ....
19 آذر 1390

تو عزیز دل من و مامانی .

سلام عرض می کنم خدمت دخمل ناز و زیبای خودم که هر روز هزار ماشالله داره تو دل برو تر می شه . الهی فدات شم . بابا جوونم یه خواستگار دیگه هم دیروز التماس دعا داشت . هر چی گفتیم بابا این دخمل ما حالا حالا ها هیچ قصدی نداره و می خواد درس بخونه ، اصرارشون بیشتر می شد . تازه بابایی اگرم درست تموم شه من نمی زارم بری . اگه تو بری من و مامانت چیکار کنیم . وای خدا . بابا ها چطوری دلشون میاد دخترشون رو می سپارند به کسی که شناخت زیادی ازش ندارند؟ واقعا سخته . خوب خانم خانما بزار از احوال این چند روز شما بنویسم . اول اینکه این چند روز زیاد ندیدمت . آخه کارم زیاد بود و کمتر سعادت دیدن گل رو ی تو مهربون رو داشتم . دوم اینکه جمعه شب تولد بابایی بود . رفتیم...
12 آذر 1390

مهمون داشتی امروز بابایی جوونم

عروسک من سلام . سلام بابایی . الان داری پستونک می خوری و نق می زنی . نمی دونم چرا چند شبه که خیلی دیر می خوابی و بهونه گیر شدی . چهارشنبه شب تا ساعت 3 داشتیم آرومت می کردیم . فکر کنم دلت به حالمون سوخت و خوابیدی . فرداش نمی دونی با چه زوری از خواب بیدار شدم . قربونت برم حالا بی خوابی مامانت و من به کنار ، خودت اذیت می شی . الانم اینطور که بوش می آد امشبم  در خدمت شما هستیم .  راستی بابا امروز مامانی و بابایی اومده بودند خونمون . مامانت هم یه میزی چیده بود که حیفم اومد از میز عکس نگیرم ، آخه با وجودی که تو بهونه می گرفتی و مراقب تو بود ، خیلی زحمت کشید تا ناهار آماده شه . این عکس زیر ، میز ناهار مامانه . جونم برای شم...
6 آذر 1390

بابا جوونم امروز صبح خدا بهم رحم کرد

سلام بر پرنسس پارسی ، ملیسا خانم . وای وای قربونت برم . مامان می گفت امروز کلی خوش اخلاق بودی و کلی خندیدی . الهی قربونت برم . دیشب یه ترفندی به کار بردم و تونستم یک ساعت زودتر از روال معمول بخوابونمت . الهی . گذاشتمت تو کریر و چند دقیقه تابت دادم . دیدم به به خانم خانم ها دارن خواب هفت کوتوله رو می بینند . بابا جوونم با این حال فکر کنم ما هم عادت کردیم به شب بیداری. من و مامانت باز خوابمون نمی ومد ، مامان زحمت کشید و یه چای دبش با کلی مخلفات نظیر انواع و اقسام کاکائو با طعم های مختلف و کیک و ... آورد و خوردیم . آخرش هم نزدیک ساعت 2 خوابم برد . جوونم برات بگه صبح مامان ساعت 6 من رو بیدار کرد و بانگ زود باش پاشو از سرویس جا موندی سر داد...
6 آذر 1390

چهارمین سالروز عقد بابا و مامان

سلام قناری . الهی فدات شم امروز و دیروز مصادف با چند تا موضوع شده ، اول اینکه امروز چهارمین سالگرد عقد من و مامانت هست . برای چهار هزارمین بار خدار زو شکر می کنم از این که من رو به آرزوم رسوند . درست چهار سال پیش که از نظر تاریخ قمری مصادف با تولد امام رضا بود من و مامانت به عقد هم در اومدیم تا وقتی خدا تو فرشته نازنین رو به این دنیا فرستاد و چشماهات رو باز کردی من و همسرم رو به عنوان پدر و مادر خودت ببینی . بازم از خدا ممنون و سپاسگزارم . خوب بزار اول یه خاطره از روز عقد بگم برات : بعد از اینکه رفتیم دفتر خونه و حاج آقا زواره ای عقد رو جاری کرد، ( چند بار که خرید کرده بودم و داشتم میرفتم خونه حاجی زواره ای رو دیدم ، گفتم حاجی ببین چه ب...
1 آذر 1390
1